پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

پایان یکسالگی

پارسای نازم! انقدر تو مدت شیطون شدی که دیگه فرصت نمیکنم هر ماه وبلاگت رو آپدیت کنم. مهر ماه که تولدت بود و مدتی سرگرم تولد بودم. بعدش یه سرماخوردگی داشتی و یه مدت هم مشغول مریضی ات بودم. وقتی مریض میشی به شدت حساس و کم حوصله میشی . همش به من میچسبی و ناله میکنی . آخ که فدات بشم. همچین که یه خورده تپل مپل میشی ، یا سرما میخوری یا دندون درمیاری و فوری لاغر میشی. انقدر هم که فعالیت میکنی که حد نداره. حالا دیگه راه میری . هرچند زیاد زمین میخوری ولی اصلا دست بردار نیستی و همچنان ادامه میدی! چقدر ذوق میکنی و خوشحال میشی با راه رفتن . انگار به قله ی اورست صعود کردی! خب دیگه زودتر عکس ها رو بذارم  تا دیر نشده....    ...
12 آذر 1394

تابستان گرم آقا پارسا

پارسای نازم !  اولین تابستون رو هم تجربه کردی . البته من هم به نوعی اولین تابستون زندگی ام رو تجربه میکنم، آخه با تو احساسی رو تجربه میکنم که قبلا نداشتم . با چنین حس و شور و عشقی ، من هم مثل تو همه چیز برام تازگی داره. حس آدمی رو دارم که از یه خواب طولانی بیدار شده. همه چیز تازه معنا پیدا کرده . همه چیز رنگ تازه ای گرفته. باز زیاد حرف زدم ، قراره اینجا از تو بنویسم ، دارم از خودم میگم ! عزیزکم! الان دیگه یازده ماهه هستی. خیلی تند و فرز چهار دست و پا راه میری و از هر چیزی که بتونی میگیری و بلند میشی . به همه چیز کار داری! هر چی کشو باشه ، در باشه، زیر مبل ، حمام ، کابینت ، ........ خلاصه به همه جا سر میزنی . علاقه زیادی ...
2 شهريور 1394

خرداد و پایان بهار

پارسای نازم ! کم کم رسیدیم به روزهای گرم سال. بهار هم تموم شد و تابستون از راه رسید. دردانه ی من ، امسال 30 خرداد اولین دندونت جوونه زد. چقدر ذوق زده شدیم . البته یه مدتی ناراحتی داشتی و بیقراری میکردی ، ولی اثری از مرواریدت نبود . بعد چند روز تازه شروع کردی به تب کردن. چقدر میترسیدم و چقدر مواظبت بودم که نکنه اتفاقی بیفته. همه میگفتن داره دندون در میاره ولی من خیلی نگران بودم و غصه میخوردم و سعی میکردم به روی خودم نیارم اما نمیشد. همش تب میکردی و ناراحتی داشتی و گریه میکردی. منم کاری از دستم بر نمیومد و همین دیوونه ام میکرد. بالاخره این مرحله رو هم سپری کردی و خدا رو هزار مرتبه شکر ، الان وقتی میخندی ، دندون خوشگل ات چشمک میزنه ! ت...
11 تير 1394

چه ماه قشنگیه اردیبهشت....

قند عسلم ! روزها همین طور سریع میگذرن . خدا رو صد هزار مرتبه شکر همه چی خیلی خوبه ، حتی عالیه. به برکت حضور تو ، زندگی مون معنای دیگه ای پیدا کرده . انگار هر چی قبل از تو زنده بودیم و زندگی کردیم ، همش باد فنا بوده ! چقدر خدای مهربون به ما لطف داشته که تو رو بهمون عطا کرده. هر روز هر لحظه هر نفس ، اون یگانه رو شاکریم که یگانه ای مثل تو رو آفریده و به ما هدیه کرده. به معنای واقعی کلمه ، همه چی عوض شده و چه تغییر زیبا و شور انگیزی ! خیلی خیلی شیطون شدی و من حسابی خسته میشم. گاهی آرزو میکنم 1 ساعت کامل بخوابی تا یه کم استراحت کنم ولی خوابت خیلی کمه و مرتبا شیطنت میکنی. همه چیز رو میخوای کشف کنی. چهار دست و پا راه رفتن رو تازه یاد گرف...
13 خرداد 1394

عید بهار هووووووووورااااااااا

پارسای نازم ، امسال عید یه چیز دیگه بود. در کنار تو یه طعم دیگه ای داشت عید و فروردین . درسته که تا لحظه ی آخر سال مشغول کارهامون بودیم و همش بدو بدو میکردیم و برخلاف سالهای قبل کارهامون تموم نمیشد ! و به دلیل خستگی زیاد برای اولین بار هم من و هم بابایی در لحظه ی سال تحویل خواب موندیم ! ولی روزهای عید امسال خیلی عالی بود.امیدوارم تموم لحظه های زندگی ات همین طور زیبا و پر شور باشه. فروردین ماه ، شش ماهت تموم شد و شروع به خوردن غذا کردی. حالا دیگه به سرعت نور پشت سر هم غلط میزنی و داری سعی میکنی چهار دست و پا راه بری ولی هنوز بلد نیستی. خیلی شیطون شدی و خیلی خوردنی ! فدات شم که رنگ دیگه ای به زندگی ما دادی. فعلا عکس های فروردین ات رو بذارم که...
10 ارديبهشت 1394

اسفند تموم شد 0000 پیش به سوی بهار

نفس مامان ! چقدر تو این روزها شلوغ شدی. همه ی انرژی ام  رو تموم میکنی و بازم شارژی ! هر روز یه کار تازه یاد میگیری و با چه جدیتی انجامش میدی . دو هفته با پاهات درگیر بودی تا اینکه بالاخره تونستی شست پا تو بخوری ! چقدر حال میکردی قربونت برم ! دو سه روزه ، آب دهنت رو فوت میکنی و کلی ذوق میکنی . رو زمین که میذارمت ، فوری غلت میزنی یا جورابت رو میکشی ، میبری تو دهنت ! از همه چی خیلی زود خسته میشی و یه سرگرمی تازه میخوای . جالبه هر بار که منو میبینی ، با همه ی وجود بال بال میزنی و ذوق میکنی ، منم دلم نمیاد بغلت نکنم . کلا یه نفر رو میخوای که فول تایم باهات بازی کنه . البته اصلا شاکی نیستم ، بلکه خدا ر...
26 اسفند 1393

عکس های بهمن ماه آقا پارسا

پارسای عزیزم ! 4 ماهگی ات هم تموم شد. به همین زودی و به همین آسونی ! واکسن ات رو هم زدیم و خوشبختانه مشکلی نبود. یه چند روزی من ، سرما خورده بودم و تو هم از من گرفتی ولی خوشبختانه چیز مهمی نبود و خیلی زود خوب شدی و نیاز به دارو پیدا نکردی . همچنان به روند شلوغ تر شدن ، داری ادامه میدی ! مرتبا غلت میزنی و می افتی رو شکمت ! بعد هم شروع میکنی به گریه کردن ... وقتی هم بلندت میکنم ، اعتراض میکنی !!! گاهی خودتو رو زمین میکشی . خیلی نق میزنی . همش میخوای باهات بازی کنم و حرف بزنم و .... واقعا کم میارم .  اخه با هر چیزی فقط 10 دقیقه سرگرم میشی ، بعد باید یه کار تازه ، یه بازی تازه و.... خلاصه عین غول چراغ جادو ، به طور لحظه به لحظه در خ...
7 اسفند 1393

عکس های اولین دی ماه آقا پارسا

  پارسای عزیزم ، روزها همین طور زود و سریع میگذرن و تو هر لحظه بزرگتر میشی . خیلی با روزهای اول تفاوت کردی . حرکات و رفتار و نگاه و .... خیلی عوض شدی و خیلی شیطون تر شدی ! روزها کمتر میخوابی و موقع بیداری هم ، مرتب میخوای که بغلت کنم یا باهات بازی کنم و حرف بزنم . دیگه با اسباب بازیهات سرگرم میشی . به همه چیز خیلی با دقت نگاه میکنی . میخوای هر چیزی رو تو دستت بگیری ولی بلد نیستی. به جای باز کردن انگشتات ، همش دستات رو مشت میکنی. یه لحظه اروم و قرار نداری . واقعا این همه انرژی رو از کچا میاری؟؟؟؟ وقتی یه کم تکونت میدم ، غلت میزنی و بعدش چقدر تلاش میکنی تا دستت رو از زیر بدنت بیرون بیاری ! چقدر له له میزنی ! و چه ذوقی میکنیم من و بابایی ...
5 بهمن 1393

عکس های نیمه دوم آذرماه آقا پارسا

بازم سلام. ببخشید که دیر به دیر بهتون سر میزنم.مهم ترین اتفاق نیمه دوم آذر ،اولین واکسن من بود. مامانی و بابایی بهم کلک زدن. گفتن میریم ددر ، ولی نامردا بردن امپول زدن. منم فقط یه ذره گریه کردم ولی خیلی درد داشت..... اینجا بعد از واکسن ، بیحال خوابیدم. .....   بعد از واکسن ، چند روزی حموم نرفتم. آخه یه کم حال ندار بودم. اینجا خیلی هپلی شدم  نه؟! بالاخره پاییز به آخر رسید و من اولین شب یلدا رو تجربه کردم. اینجا داریم میریم مهمونی خونه ی مامان جون واسه شب یلدا راستی این پاپوش ها رو مامانی واسم بافته. دستت درد نکنه مامانی پارسا و پسر عمه اش علی خیلی با این پسر عمه ام ، رف...
7 دی 1393