پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

عکس های اولین دی ماه آقا پارسا

1393/11/5 17:24
نویسنده : مامانی
955 بازدید
اشتراک گذاری

 پارسای عزیزم ، روزها همین طور زود و سریع میگذرن و تو هر لحظه بزرگتر میشی . خیلی با روزهای اول تفاوت کردی . حرکات و رفتار و نگاه و .... خیلی عوض شدی و خیلی شیطون تر شدی ! روزها کمتر میخوابی و موقع بیداری هم ، مرتب میخوای که بغلت کنم یا باهات بازی کنم و حرف بزنم . دیگه با اسباب بازیهات سرگرم میشی . به همه چیز خیلی با دقت نگاه میکنی . میخوای هر چیزی رو تو دستت بگیری ولی بلد نیستی. به جای باز کردن انگشتات ، همش دستات رو مشت میکنی. یه لحظه اروم و قرار نداری . واقعا این همه انرژی رو از کچا میاری؟؟؟؟ وقتی یه کم تکونت میدم ، غلت میزنی و بعدش چقدر تلاش میکنی تا دستت رو از زیر بدنت بیرون بیاری ! چقدر له له میزنی ! و چه ذوقی میکنیم من و بابایی . هر جایی هم که مهمونی میریم ، تو میشی شمع محفل و کسی به من و بابایی محل نمیذاره! دیگه تو شدی مرکز همه ی اتفاقات و حوادث و خواسته های ما . و چقدر زندگیمون عوض شده . قربونت برم که انقدر ، زندگی رو برامون شیرین و زیبا و خواستنی کردی. خدای مهربونم ، خودت به ما انرژی و توان و آگاهی عطا کن تا به این گل های بهشتی خوب خدمت کنیم آمین و این هم عکس های دی ماه که یکم دیر شده.....

اینجا دایی جون داشت باهام بازی میکرد و منم دلبری میکردم !


این پو ، بهترین رفیق دوماهگی و سه ماهگی من ! خیلی باهاش حرف میزدم و درد دل میکردم . واسه همین هم بابایی رفت کلی برچسب دیگه خرید و همه جا چسبوند تا بیشتر بهم خوش بگذره ولی هیچکدوم ، پو نشدن !


اینجا مامانی میخواست یواشکی از من و بابایی عکس بگیره که من فهمیدم و نگاش کردم خندونک


یه چند روزی هوا سرد شده بود . مادرجون هم اینجا کلاه سرم گذاشته ! (البته چرا تو روز روشن ، شب کلاه گذاشته نمیدونم؟؟؟!!!)


بابایی ، صدای تلویزیون رو کم کن ، دارم مطالعه میکنم نه


این روزها همش میخوام دستام رو بخورم ، ولی نمیدونم چرا هردو تا باهم تو دهنم جا نمیشه ؟سوال


این هم مشت من و مشت بابام . نگاه به اندازه مشت ها نکنین ، زور من بیشتره ! میتونین از بابایی بپرسین چشمک


رفته بودیم خونه ی خاله جون مهمونی . خیلی خوش گذشت . خاله جون دستت درد نکنه ، این دسر از همش ، خوشمزه تره خوشمزه


این خوشتیپی هم واسه ما دردسر شده ! گفته باشم فعلا قصد ازدواج ندارم هاااااا


چند روز پیش ، من و مامانی و بابایی داشتیم مسابقه فوتبال ایران و عراق رو تماشا میکردیم . (تو خونه ی ما ، مامانی بیشتر از بابایی فوتبالیه .!) اوایل همه چی خوب بود ....

تا اینکه داور نامردی کرد و بعدش هی عراق گل زد و هی بچه ها ، جبران کردن و کار رسید به ضربات کشنده ی پنالتی !

تو پنالتی هم همه چی مساوی پیش میرفت که ، نهایتا باختیم . این هم قیافه من بعد از بازی

ولی من به عنوان یه هوادار سه ماه و نیمه ی ، تیم ملی ! میخوام از بچه ها تشکر کنم ، خوب بازی کردن . حتی باختش هم چسبید! دست کی روش خان هم درد نکنه ، تیم خوبی ساخته بود. بعله واسه خودم یه پا فردوسی پورم !


اینجا هم واسه آقا جون ( بابای بابایی !) تولد گرفتم ! دستم درد نکنهچشمک آقا جون ، بازم تولدت مبارکجشن


بعد از اینکه غلت میزنم ، انگار کوه کندم !


این عروسک ، اسکندره . خاله جون واسم خریده . این روزها خیلی باهاش بازی میکنم. فقط نمیدونم چرا همش داره پستونک میخوره این اسکندر؟؟؟


ولم کنین بابا ، خوابم میاد ....


بفرمایید صبحونه !

پسندها (1)

نظرات (0)