پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

پایان یکسالگی

1394/9/12 13:04
نویسنده : مامانی
382 بازدید
اشتراک گذاری

پارسای نازم!

انقدر تو مدت شیطون شدی که دیگه فرصت نمیکنم هر ماه وبلاگت رو آپدیت کنم. مهر ماه که تولدت بود و مدتی سرگرم تولد بودم. بعدش یه سرماخوردگی داشتی و یه مدت هم مشغول مریضی ات بودم. وقتی مریض میشی به شدت حساس و کم حوصله میشی . همش به من میچسبی و ناله میکنی . آخ که فدات بشم. همچین که یه خورده تپل مپل میشی ، یا سرما میخوری یا دندون درمیاری و فوری لاغر میشی. انقدر هم که فعالیت میکنی که حد نداره. حالا دیگه راه میری . هرچند زیاد زمین میخوری ولی اصلا دست بردار نیستی و همچنان ادامه میدی! چقدر ذوق میکنی و خوشحال میشی با راه رفتن . انگار به قله ی اورست صعود کردی! خب دیگه زودتر عکس ها رو بذارم  تا دیر نشده....

 

 

این عکس اواخر تابستونه و تصویری از هلو خوردن هلوی من!


این هم اسباب بازی های مورد علاقه ی من 


عاشق برس و آینه ام ... 


این هم یکی از دوستامه . امیررضا . اولش باهام غریبی میکرد ...

 ولی بعدش باهام رفیق شد


داریم میریم مهمونی . حاضر و آماده نشستم تا بقیه اماده بشن. خب زود باشین دیگه . مرد هم مردهای قدیم ، دیگه از ما حساب نمی برن که  ...


اینم عکس های تولدم . چون به پو علاقه ی زیادی دارم ، مامانی تولدم رو با تم پو تزیین کرد.

اینم کیک پو !

تو اون شلوغی نشد یه عکس خوب ازت بگیرم ، فقط تزیینات تولد رو گذاشتم . ولی خیلی روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت .الهی 120 ساله بشی عزیزم در صحت و سلامت. از همه ی مهمونامون که زحمت کشیدن و تشریف آوردن و با کادوهاشون شرمنده مون کردن ممنونیم. دستشون درد نکنه

 

اینجا حموم کردم ، نشستم تو تخت ام و دارم موهام رو خشک میکنم . چقدر بچه ی خوبی ام من هییییی


یکی از علایق من ، تلفنه. اینجا دارم با بابایی صحبت میکنم. آخه هر روز باهاش تلفنی حرف میزنم


و اما کارتون. این دیگه از علاقه گذشته، شیفتگیه ! موقع نگاه کردن به کارتون آنقدر محو تماشا میشم که از دور و برم بیخبر میشم. که اینجا بابایی این حلقه ها رو گذاشته رو سرم و متوجه نشدم! شوخی که نیست کارتونه!


انقدر دوستم برم گوشه کناری جایی . مثل وسط مبلها


اینجا هم چند لحظه حواس مامانی نبود ، فوری کمدش رو خالی کردم و نشستم توش ....


دارم با مامانی میرم بیرون . انگار اذم فضایی ام. دارم میترکم بس که لباس پوشیدم! این شال و کلاه هم دستپخت مامانمه. مامانی دستت درد نکنه


مامانی به مسواک خیلی  حساسه. هر شب حتما باید مسواک بزنم، منم که حرف گوش کن....


این خرسی عروسک مامانیه . البته حالا دیگه مال منه! اینجا هم نشستیم و به افق که نه به کارتون خیره شدیم با هم!


کیفمون کوکه حسابی. این لباس ها رو هم مادرجون برام دوخته .دستش درد نکنه. منم که خوشحالم دیگه...

تا سری بعد فعلا بای!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)