پارساپارسا، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

پارسا عشق مامان و بابا

عکس های اولین دی ماه آقا پارسا

  پارسای عزیزم ، روزها همین طور زود و سریع میگذرن و تو هر لحظه بزرگتر میشی . خیلی با روزهای اول تفاوت کردی . حرکات و رفتار و نگاه و .... خیلی عوض شدی و خیلی شیطون تر شدی ! روزها کمتر میخوابی و موقع بیداری هم ، مرتب میخوای که بغلت کنم یا باهات بازی کنم و حرف بزنم . دیگه با اسباب بازیهات سرگرم میشی . به همه چیز خیلی با دقت نگاه میکنی . میخوای هر چیزی رو تو دستت بگیری ولی بلد نیستی. به جای باز کردن انگشتات ، همش دستات رو مشت میکنی. یه لحظه اروم و قرار نداری . واقعا این همه انرژی رو از کچا میاری؟؟؟؟ وقتی یه کم تکونت میدم ، غلت میزنی و بعدش چقدر تلاش میکنی تا دستت رو از زیر بدنت بیرون بیاری ! چقدر له له میزنی ! و چه ذوقی میکنیم من و بابایی ...
5 بهمن 1393

عکس های نیمه دوم آذرماه آقا پارسا

بازم سلام. ببخشید که دیر به دیر بهتون سر میزنم.مهم ترین اتفاق نیمه دوم آذر ،اولین واکسن من بود. مامانی و بابایی بهم کلک زدن. گفتن میریم ددر ، ولی نامردا بردن امپول زدن. منم فقط یه ذره گریه کردم ولی خیلی درد داشت..... اینجا بعد از واکسن ، بیحال خوابیدم. .....   بعد از واکسن ، چند روزی حموم نرفتم. آخه یه کم حال ندار بودم. اینجا خیلی هپلی شدم  نه؟! بالاخره پاییز به آخر رسید و من اولین شب یلدا رو تجربه کردم. اینجا داریم میریم مهمونی خونه ی مامان جون واسه شب یلدا راستی این پاپوش ها رو مامانی واسم بافته. دستت درد نکنه مامانی پارسا و پسر عمه اش علی خیلی با این پسر عمه ام ، رف...
7 دی 1393

54 روزگی من و مامانی

پارسای عزیزم ، به معنای واقعی کلمه ، من با تو دوباره متولد شدم. از لحظه ی به دنیا اومدنت تا حالا همش لحظه های قشنگ و زیبا تو ذهنم هست. با تو انگار دوباره از نو به دنیا اومدم . واقعا توصیف اش سخته.... خدای مهربونم خیلی خیلی ازت ممنونم که پارسا رو به ما هدیه دادی . تا حالا هر چی هم که ناراحتی و نگرانی و استرس و غم و غصه ای هم بوده ، دیگه نیست . همه چیز شیفت دیلت شده به یه نا کجا آباد. الان فقط همه چی آرومه غصه ها خوابیدن..... گفتم که حس میکنم ، هم سن پارسام ! 54 روزه ! این هم عکس خودم که در روز 22 بهمن ماه سال 62 گرفته شده و عکس گل پسرم درست در 54 روزه شدنش.       ...
12 آذر 1393

عکس های نیمه اول آذر ماه آقا پارسا

اینجا داشتم با خودم بازی میکردم که یهو مامانی و بابایی ذوق کردن که آفرین پارسا سرشو بلند کرد ..... خب چیه مگه؟ این که کاری نداره واسه من . خیلی کارهای دیگه هم بلدم رو نمیکنم ! کسی درد منو نمیفهمه که .خب منم واسه خودم کلی فکر و خیال دارم دیگه . حتی تو خواب هم بهشون فکر میکنم آخییییییییییی این کت رو مامانی واسم بافته . (بین خودمون باشه ، مادرجون هم کمک اش کرده !) البته خوشگلی منه که باعث میشه کت به چشم بیاد والا   اینجا واسه اولین بار چشمم به آینه افتاد ، چیز باحالیه واقعا مامانی داشت آشپزی میکرد، منم از تو بغل بابایی داشتم دید میزدم .... ای بابا ، مامانی ج...
12 آذر 1393

چهل روزگی آقا پارسا

به همین سرعت چهل روز گذشت. حالا دیگه آقا پارسا واسه خودش مردی شده ! از همین حالا دلم واسه تموم این چهل روز گذشته تنگ شده. روزهای شیرین لذت بخش و فراموش نشدنی . خدایا ! ممنونیم که ما رو لایق  نام پدر و مادر دیدی و با هدیه این فرشته ی کوچولو زندگیمون رو پر از شادی و غرق لذت کردی . ازت میخوایم که لیاقت و توان پرورش این امانت بی نظیر رو بهمون عطا کنی . طوری که شرمنده ی تو و  هدیه ی تو ، نباشیم . آمین و عکس های چهل روزه شدن آقا پارسا                         ...
29 آبان 1393

این هم سری جدید آقا پارسا

خیلی مظلومم نه ؟ آخی .... اینجا حاضر شدم برم آش نذری مامان جونم . اخه رو کمک من کلی حساب کردن ! کیفمون کوکه اساسی ...... اینجا با نگاهم دارم مامان و بابا رو تنبیه میکنم . آخه گاهی به جای من ، تلویزیون تماشا میکنن ، خوب منو نگا کنین دیگه والا .... حواسا همه جمع باشه. مشتام آهنیه ها .... آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است                 خوردن به حد کافی ، خفتن به حد اعلا دیروز خواستم شیطونی کنم ، قایم شدم که مامانی نتونه پیدام کنه. خوب فایم شدم نه؟! میخوام یه توصیه به همه بکنم ، بخندین ت...
21 آبان 1393

عکس های هفته سوم آقا پارسا

یه سری عکس جدید گذاشتم. آخه تقاضا زیاده ، منم بچه ی حرف گوش کنی هستم !   اینجا مشغول تفکر و تامل هستم. واقعا این دنیا جای عجیبیه. اصلا شبیه شکم مامانی نیست   اینجا مامانی ازم خواهش کرد ، ساکت باشم تا مامانی بتونه نهار درست کنه. منم که حرف گوش کن. نیم ساعت اینجوری آروم با خودم بازی کردم . چه میشه کرد ، مادر دیگه .... این هم مدل های خوابیدن منه ، که مامانی شکار کرده . من نمیفهمم ، آخه خوابیدن هم مدل داره ، عایا؟؟؟؟       و اما ، آرامش در بغل بابایی .... خیلی حال میده ، وقتی بابایی آروغم رو میگیره و برام لالایی میخونه. بابایی جونم خیلی دوستت دارم بوس بوس   ...
6 آبان 1393